۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

ای ستاره غریب...


سلام
الان که دارم این مطلب رو مینویسم جمعه شب هست...
یه جمعه شب پاییزی قشنگ! (از این جمله ها که آدم خیلی دوست داره ...)
مسئله ای این روزها خیلی ذهن من رو درگیر کرده و اون هم اتفاقاتیه که داره خیلی سریع توی جامعمون میافته ، میدونین توی بطن جامعمون ، توی ذهن مردم توی نحوه نگرش و عکس العمل اون ها به اتفاقاتی که داره این روزها میافته...
اصلا یه مدته خیلی داره اتفاق میافته توی این کشور...
خیلی خبرهای عجیب و باور نکردنی میشنویم توی همه زمینه ها... خبر های تکون دهنده... و این خیلی عجیبه ، خیلی بی سابقست!
جدا ، یه نگاهی به یک سال گذشته داشته باشین ، خبرهای وحشتناک حوادث، کشتار، قتل ، اعدام ، تجاوز،اختلاس ، رسوایی های فجیع در دولت و حکومت ، تراژدی های فجیع ملی که جامعه نرمال در هر سال بیش از دو یا سه تاش رو نمیتونه حضم کنه ،چندی است که در جامعه ما داره تبدیل به هنجار میشه...
خیلی عجیبه وضع کنونی مملکتمون و جایی که ایستادیم الان شاید وقتی به خودمون اومدیم بفهمیم کجاست و ...
از این ها مهمتر فرآیند عادی سازی هست که داره اتفاق میافته ، تقریبا شخصا هر روز که از خواب بیدار میشم منتظر یه خبر کولاک دیگه در کشورمون هستم ، یه چیزی که همچین بترکونه و همه تا چند ساعت بچسبند به سقف... لا اقل برای یه چند روزی تب بحث نخوابه توی تاکسی و دانشگاه و مهمونیا ...مردم سرد نشن ، حیفه خوراک نداشته باشن حالا میخواد یه تجاوز گروهی باشه ، یا قتل پهلوان کشورمون باشه، میخوادیه اختلاس جدید باشه ، میخواد انگشت نصرتی باشه یا هرچیز دیگه ، چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که ما بتونیم با هم راجع به یه مسئله صحبت کنیم و هی تعجب کنیم که بابا هیچ جای دنیا مثل اینجا نیست...
واقعا یواش یواش اینکه  داره چی سر ارزش ها و اخلاقیات و کلا چیزای نرمال میاد یادمون میره...
مدتیه که یه مزه گس حس میکنم زیر پوست این شهر...
مزه خشونته ، مزه دروغ و بی اعتمادیه ، فاجعه ای که داره رخ میده زوال انسانیته و تویی که الان این واژه برات اغراق شدست جزئی از همین عادی شده ها هستی...

یه داستانی هست که شاید بد نباشه بگم الان
از یه آقایی میپرسن که اگه بخوای یه آقای دیگه روبا اسلحه بکشی چه کار میکنی؟
میگه اسلحه رو برمیدارم؛ و با تیر میزنم تو پاش...
میگن اینجوری که نمیمیره.... میگه اینقدر میزنم که بمیره!

بحث امروز جامعه ما هم همینه ، گویا قراره اینقدر بزنه که بمیریم...
که دیگه از پیکر انسانیت چیزی جز پای پاره پاره و تکه تکه اخلاقیات نمونده باشه...
ضرباتی چون این اتفاقات ، شاید به زودی فراموش شوند یا هرچه ....
اما واقعیتی در این میان وجود داره...
در طولانی مدت این ذهن شماست که داره حسش رو نسبت به این محرک های ذاتا فجیع از دست میده و اون روز روزیه که ما هم به راحتی و خیلی ساده میتونیم عاملی از یکی از همین فجایع باشیم.... شاید یک روز وقتی خیلی خسته ایم یا بریدیم یا هرچه شاید تنها یک لحظه باشه ....اصلا و ابدا کار سختی نیست.
واین فرآیند و این سلسه اتفاقات همچون یک دومینو شالوده انسانیت و مرزهای اخلاق رو در جامعه در هم میشکنه... و وقتی آخرین قطعه به زمین میافته همزمان روح حساس تک تک ما هم هم برای همیشه به خواب خواهد رفت...
 
در فضایی مانند فیس بوک بحث روز ما و بمب خبری یک شوخی احمقانه توسط دوبازیکن است ، حذف شامبیز از آکادمی گوگوش است ، انتشار سریعتر آلبوم مارون فایو است ، رتبه ما در بین 100 میلیارد نفر قبل از عصر پارینه سنگیست.... اگر راستشو بخواید این تب جامعه نیمه به اصطلاح روشنفکره...

فقر به عریان ترین حال ممکن رو در روی تو میافکند...
و راننده تاکسی هر روز از بانیان رسوایی اقتصادی سخن میگه ... در حالیکه کاری جز سخن گفتن نمیتونه بکنه...

دیروز با یکی از دوستان صحبتی داشتیم بر سر این موضوع که چه دیدی نسبت به 50 سال آینده ایران داری؟
امیدوارم آنچه امروز میپنداریم با آنچه اتفاق میافتد متفاوت باشد...

با این حال ،هنوز وجودش را شاکریم چرا که تا ابد هست...
و به اندازه کافی برای ما کافی است..


بهانه ای است برای نقل یکی از شعرهای مشیری بزرگ....
....

دلم می خواست سقف معبد هستی فرو می ریخت
پلیدی ها و زشتی ها ، به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا می کرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد!
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام
پرستوهای مهر و دوستی پرواز می کردند.
به روی بام ها ناقوس آزادی صدا می کرد...
مگو: «این آرزو خام است!»
مگو: «روح بشر همواره سرگردان و ناکام است!»
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد؛
وگر این آسمان در هم نمی ریزد؛
بیا تا ما «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی «گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

یا حق!