۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

دوست برگشته است!


سلام

روايت شده که روزي شخصي محبوب و مشهور و به غايت دانشمند در علوم اجتماعي و روانشناسي که ما به اختصار آن را دوست ميناميم و همچنان در هويت حقيقي يا خيالي بودنش شک است در حال گذر از راهي بود که ميگفتند رو به بهشت است.

دوست روزهاي سخت و زيبا ؛ تلخ و شيرين بسياري را در راه گذرانده بود که ناگاه به آباديي رسيد که تا به حال آن را نديده بود و در عين حال بسيار از حضور در آن آبادي و ديدار مردم و طبيعت آن ديار حس خوبي داشت. دوست تصميم گرفت چند روزي را در آن ديار بماند.شب بود که رسيده بود و تصميم گرفت شب را کنار برکه اي زير نور ماه بگذراند.

صبح که از خواب برخاست هنوز اندکي خسته بود برخاست و شروع کرد تا اندکي بيشتر با محيط و مردم آشنا شود.روز اول به تک تک افراد و اجزايي که در آن روستا بود سلام کرد ؛ گاهي دست پيري را ميگرفت گاهي کودکي را نوازش ميکرد و گاهي اهالي را در امور جاريه کمک ميکرد ، روزي در جشني بزرگ در آبادي به قدري مفيد واقع شد که ديگر اعتماد تمامي مردم آبادي را جلب کرده بود، دوست در اين مدت هر روز صبح قبل از شروع کارش که مثل مابقي مردم کشت و ذرع بود کمي زودتر برميخاست و روي ساخت و بناي آبنمايي در ميانه روستا کار ميکرد ؛ آبنما به کمک اهالي ساخته شد و مايه افتخار روستاييان گشت؛ دوست في الواقع محبوب آن ديار و اهالي آنجا شده بود اما همچنان کسي اورا و محلي که او از آنجا ميامد و محلي که سوداي آن را در سر داشت نميشناخت.

همين موضوع البته باعث شده بود بعضي اهالي حرفهاي مرموزي در مورد دوست بزنند.

ازخدا که پنهان نيست از شما چه پنهان اما خود دوست هم اين ها را ميدانست چون همانگونه که گفته بوديم دوست روزهاي سخت و زيبا ؛ تلخ و شيرين بسياري را در راه گذرانده بود.

اين روال ادامه يافت تا وي به ميانه ي اقامتش در آبادي رسيد ؛از آن جا به بعد دوست ما هرکه را ميديد ميگذشت و فقط به اطفال توجه خاص ميکرد و بسيار به آن ها محبت ميکرد و ديگر دل از محبت ساکنين بريده بود و به کار خود ميپرداخت و روزها در خلوت خويش بود و شب ها چراغ منزلش تا سحر افروخته بود و بالکل سرش به خويشتن و بچه ها گرم بود ؛ ولي وي همچنان به ياد اهالي بود و خبر از کار آنها داشت.

دوست کمتر در روستا بود و بسياري اوقات به تنهايي بيرون شهر ديده ميشد.

ساکنين چند مدتي ياد کارهاي او ميافتاند و سراغ وي را ازهم ميگرفتند اما ديري نپاييد که کار و مشغله روزانه مردم ، کار هايي که دوست براي آبادي بنيان کرده بود را فراموش کردند ، آبنما خشک شده بود و پاييز در راه بود.

 وي همچنان با آن ها بود به خصوص با بچه ها اما به گونه اي ديگر ...

روزها از پي هم ميامدند و دوست و مردم آبادي در کنار هم گذران معاش ميکردند.

روزي يکي از اهالي ؛ گروهي از بچه هاي خردسال روستا را ديد که از بالاي تپه اي در شمال روستا با دقت فراوان به دور دست مينگرند ، نزد آنها رفت و پس از امتناع بچه ها دليل کار را از آنها جويا شد.

زمستان روستا که فصل بسيار سختي بود سپري شد ؛ وضع کلي روستا خوب بود و بسياري از اهالي با بهره گيري از تجربيات زمستان سخت پارسال ؛ امسال برداشت محصول خوبي را انجام داده بودند.

در اولين روز بهار ؛ آب حوض آبنما را پرکرد وفواره ها به کار افتاند. فضاي روستا دوباره تازه شده بود.سال سختي تمام شده بود اما بهار فرا رسيده بود و اکثر اهالي از برداشت خويش راضي بودند و فضاي روستا آماده شکوفا شدن براي فصلي تازه بود.

بچه ها هر يک به تنهايي بسيار به اهالي کمک ميکردند و ابدا با گذشته قابل قياس نبودند ؛ آينده روستا با وجود آنها به نظر روشن ميامد البته اگر اهالي روستا خود نيز اين را ميخواستند.

دوست دوباره در ميان روستا ديده شد و اين بار از اينکه خود را در روستا ميبيند بسيار خوشحال بود ، بچه ها در گرداگرد دوست حلقه زده بودند.


آري دوست بهشت را يافته بود...

دوست برگشته بود.....


يا حق!